داد و بیداد (1)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: اولریش مارتسولف آذر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۷ - ۱۹
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دزد
اعتقاد به نام و تاثیر آن در واقعیت های بیرونی، اعتقادی کهن است. شاید هنوز در برخی جاها وجود داشته باشد. روایت های قصه «داد و بیداد» اشاره ای است به این باور. همچنین روایت های دیگری مثل «خون بس»، «دختر بس...» و... از این نام گذاری ها همان اعتقاد را دنبال می کند. قصه «داد و بیداد» در چند روایت و تحت همین عنوان در منابع مختلفی از نواحی گوناگون ضبط شده است که گذشته از تفاوت های جزیی، مسیر کلی و مضمون آن ها یکی است: در روایات مختلف قاتل طمع کار با بی رحمی دوست یا آشنای خود را می کشد و در آخرین لحظه، آن که قرار است کشته شود وصیت می کند که نام فرزند یا فرزندانش را داد و بیداد بگذارند. پس از چند سال پادشاهی این نام ها را می شنود و پی جوی علت نام گذاری می شود و حقیقت را کشف و قاتل را به سزای عمل خود می رساند. در اینجا، روایات مختلف را شماره گذاری کرده و به دنبال هم می آوریم.
در زمان شاه عباس یک دزد و یک تاجر دیوار به دیوار هم خانه داشتند. دزده هر کاری می کرد چیزی از خانه تاجر بدزد نمی شد. چرا که تاجر یک سگ تو خانه اش بسته بود که کسی جرأت نمی کرد به آنجا نزدیک شود. روزی تاجر مال التجاره را بار شترها کرد و به قصد تجارت به سمت شهر دیگری راه افتاد. دزده هم سوار بر اسب شد و میان راه خود را به او رساند و شب مهمان او شد. نصف شب دزده بلند شد کارد کشید و نشست روی سینه تاجره - تاجر گفت: «ای مرد هر چه دارم مال تو مرا نکش.» دزد گفت: «دوره دورۀ شاه عباسه. تو را نکشم بروی عارض بشوی و شاه عباس پدر مرا در آورد؟» تاجر هر چه التماس کرد و به گوش دزد خواند که به کسی چیزی نمی گویم به گوش دزد فرو نرفت. تاجره گفت: «حالا که می خواهی مرا بکشی، به زنم بگو که اسم بچه ها را عوض کند و بگذارد داد و بیداد.» دزده سر تاجر را برید و مال و اموال را برداشت برد فروخت و پس از چند روز به شهر خودشان برگشت و رفت در خانه تاجر به زنش گفت: «چند روز پیش که به اهواز می رفتم وسط راه حاجی را دیدم، حالش خیلی بد بود به من گفت که به شما بگویم اسم بچه ها را عوض کنی. اسم یکی را بگذاری داد و اسم دیگری را بیداد.» زن مجلس ختم گذاشت و بعد آش رشته پخت و اسم بچه ها را همان طور که تاجر خواسته بود عوض کرد. آن زمان شاه عباس هفته ای یک روز در کوچه و بازار گردش می کرد. یک روزی که مشغول گردش بود، شنید زنی می گوید: «ای داد، ای بی داد». دستور داد آن که فریاد داد و بیداد راه انداخته به حضورش بیاورند. رفتند و زن را آوردند. شاه عباس گفت: «چه خبره فریاد داد و بیداد راه انداخته ای.» زن گفت: «داد و بیداد اسم های بچه های من است». شاه عباس گفت: «برای چه این اسم ها را روی بچه هایت گذاشته ای». زن ماجرای وصیت شوهرش را برای او تعریف کرد. شاه عباس دستور داد یارو را بیاورند. رفتند او را آوردند. شاه عباس گفت: «بگو ببینم چطوری پدر این بچه ها را کشتی؟» گفت: «من نکشتم، از اهواز می آمد اتفاقی او را دیدم که مریض در بستر افتاده بود». شاه عباس گفت: «چه راست بگی چه دروغ من ترا می کشم.» دزده گفت: «حالا که این طور است من هم راستش را می گویم که دلت بسوزه». بعد هم قصه کشتن تاجر را تعریف کرد. شاه عباس دستور داد جلاد همان جا در حضور بچه ها و زن تاجر، سر دزده را از تن جدا کند.